دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۷

به یاد بچگی...


دوباره فرصتی شد فایلهای دریافتی از آفلاین را چک کنم که به مجموعه ای از کارتون های قدیمی برخوردم. ساعتها لذت بردم از تمام خاطراتی که برایم زنده شد.نمی دانم زحمت جمع آوری این مجموعه را چه کسی کشیده است اما بحرحال بسیار از ایشان متشکرم.
یکی از مطالب  این مجموعه را بدون اجازه ی نویسنده میگذارم که فکر میکنم خود نویسنده نیز نیتی جز گسترش آن نداشته است.
.................................................
رابرت نماد روزمرگي‌هاي زندگي بزرگسالانه‌مان بود. ولي در روزهاي كودكي، از اين چيزها سر در نمي‌آورديم
...مي‌خنديديم

احسان لطفي

بچه بوديم. مدرسه مي‌رفتيم. ديكته مي‌نوشتيم. غلط مي‌نوشتيم. غصه را قصه مي‌نوشتيم. «ق» با آن قيافة احمق، تاق‌باز لم داده بود و ذوق مي‌كرد. «غ» پشت كرده بود به بقيه و حوصله نداشت. «غ» ، غصه داشت، ديگر اشتباه نمي‌كرديم.
بچه بوديم. زندگي پر از اتفاق‌هاي كوچك و مهم بود. برق، وسط رابين هود مي‌رفت. نصف سؤال آخر امتحان، يادمان نمي‌آمد. لباس عيدمان دير مي‌شد،‌ دكتر خر به جاي كپسول، آمپول مي‌نوشت. 6 دست پشت سر هم، مار و پله را مي‌باختيم. غصه‌دار مي‌شديم. غصه‌هايمان زياد نمي‌پاييد، غصه‌هايمان قصه داشت. مي‌ماند تا قصه به سر برسد. تا چند ساعت بعد، تا اولين بستني قيفي (كه تب مالت مي‌آورد) تا اولين ساندويچ (كه سرطان‌زا بود) تا اولين آب‌نبات شوشو (كه كرم‌هاي دندان را مار مي‌كرد) تا اولين پشمك (كه با تار عنكبوت درست مي‌شد)، تا اولين ماچ آبدار مامان (كه نمي‌گذاشت بچه‌ها بزرگ شوند) راضي كردنمان، راضي شدنمان، راحت بود و مي‌دانستيم كه وقتي بزرگ شويم، وقتي كه اختيار بستني و ساندويچ و پشمك، دست خودمان باشد. غصه‌ها عمرشان به ساعت هم نمي‌رسد.
بچه بوديم. راه‌ها معلوم بود. صبح مي‌رفتيم مدرسه و ظهر بر مي‌گشتيم. راه‌هاي زندگي هم. زندگي يك راهنماي يك خطي داشت، حرف بزرگترها را گوش كنيم تا به هر جا كه مي‌خواهيم برسيم. اما حتي به اين يك خط هم احتياجي نبود. مطمئن بوديم كه بدون اين هم، به هر جا بخواهيم مي‌رسيم. موقع آرزو كردن، نيشمان باز نمي‌شد، سرمان پايين نمي‌افتاد. با صداي بلند، آرزو مي‌كرديم. چون مي‌دانستيم برآورده مي‌شود. درخت امكانات، به تعداد آرزوهايمان، شاخه داشت و آن‌قدر مهربان بود كه مي‌گذاشت هر چقدر بخواهيم، از اين شاخه به آن شاخه بپريم. سالي 10 بار با افتخار، عطش بزرگترها براي دانستن شغل آينده‌مان را فرو مي‌نشانديم و وقتي ريز ريز مي‌خنديدند و به رخمان مي‌كشيدند كه بار قبل، چيز ديگري گفته‌ايم. عصباني مي‌شديم كه چرا بزرگي و بخشندگي درخت امكاناتمان را نمي‌بينند.
بچه بوديم، زندگي بزرگسالانه برايمان با شغل شروع مي‌شد و شغل ادامة لذت‌بخش بازي‌هاي كودكانه بود. چيزي نه زياد متفاوت با دكتربازي يا دانشمندبازي يا خلبان و پليس‌بازي. فقط كمي جدي‌تر. بسط دقيقه‌هاي موفقيت، ثانيه‌هاي ستايش، لحظه‌هاي به نتيجه رسيدن، از ازل تا ابد بي هيچ اجباري براي انجام كاري ناخوشايند، بي‌هيچ كوشش چند ماهه‌اي حتي براي به چيزي رسيدن، بي‌هيچ مسؤوليتي كه بخواهد از درجه‌هاي آزادي يكي كم كند. تقصيري نداشتيم. بالتازار را مي‌ديديم كه قدم مي‌زند و دستگيره را مي‌چرخاند و اختراع مي‌كند و دنيا بايد چقدر بي‌رحم باشد كه بين ما و بالتازار فرق بگذارد.  
بچه بوديم. درخت، سبكي‌مان را حتي روي دوردست‌ترين و نازك‌ترين شاخه‌هايش مهربانانه تاب مي‌آورد. چشم‌هايمان را مي‌بستيم. دكتر شده بوديم. آن‌قدر پول داشتيم كه مريض‌ها را مجاني خوب مي‌كرديم و سخاوتمندانه مي‌گذاشتيم دعايمان كنند. بين مريض‌ها، كارتون مي‌ديديم، اما زود حوصله مان سر مي‌رفت. مي‌پريديم روي شاخة كناري. حالا دانشمند بوديم. لواشك مي‌خورديم و پشت سر هم، كشف و اختراع مي‌كرديم. بشريت از خدماتمان جر واجر مي‌شد و نوبل بارانمان مي‌كرد. اين‌هم بس بود. كسي بايد جلوي دزدها را مي‌گرفت. كسي بايد هواپيماي روي زمين مانده را مي‌پراند. كسي بايد با عراقي‌ها مي‌جنگيد. كسي بايد ايران را تا جام جهاني مي‌برد و ما مي‌توانستيم و حاضر بوديم همة اين كارها را (هر كدام يكي دو ساعت، تا آن‌جا كه حوصله‌مان سر نرود) بهتر از همه انجام بدهيم. روزمرگي، تكرار و اجبار، معنايي نداشت. درخت بخشنده بود و مطمئن بوديم كه مي‌ماند.
بچه بوديم. غصه‌ها، قصه داشت. اگر نداشت، ما نمي‌دانستيم. بابا را مي‌ديديم كه گاهي خسته از سر كار بر مي‌گردد و حوصلة ما را ندارد. نمي‌فهميديم چرا وقتي هم پول مي‌گيرد، اين‌قدر به مردم خدمت مي‌كند. حوصله‌اش بايد سر برود. يا اگر سر مي‌رود، چرا كارش را عوض نمي‌كند؟ چرا روي درختش كمي جابه‌جا نمي‌شود؟ مامان را مي‌ديديم كه خيره به زمين، ده دقيقه دستگيرة يخچال را دستمال مي‌كشد و صداي ما را نمي‌شنود. نمي‌دانستيم چرا بعضي وقت‌ها بي‌هيچ قصه‌اي، بي‌آن‌كه با بابا دعوا كند يا غذايش بسوزد يا بافتني‌اش از ميله در بيايد، خوشحال نيست؟ چرا گاهي طوري به ما نگاه مي‌كند كه لابه‌لاي مهربانيش، حسرت مي‌ريزد؟ نمي‌دانستيم. اما مطمئن بوديم، همة غصه‌ها، قصه دارد. قصه‌هايي كه ما نمي‌دانيم. قصه‌هايي كه وقتي بزرگ شويم، اگر بخواهيم، همه به سر مي‌رسند.
بچه بوديم. مي‌خنديديم. به هر چيزي كه نمي‌فهميديم يا نمي‌دانستيم، مي‌خنديديم. به رابرت مي‌خنديديم. به اتاق كوچكش در اداره كه همة سهمش از امتداد بازي‌هاي دلپذير كودكانه بود، به راه رفتن سنگين و بي‌انگيزه‌اش كه هيچ شباهتي به جست و خيز بين شاخه‌هاي درخت آرزوها نداشت. به كراوات وارفته‌اش كه هميشه توي بشقاب سوپ فرو مي‌رفت و به صورت خالي و بي‌قيدش. وقتي روي دست‌هاي چمباتمه زدة روي ميز، فرود مي‌آمد و همان‌طور ساكن و بي‌تفاوت خيره به ديوار باقي مي‌ماند. خاطرات كودكي‌اش را، شيطنت‌ها و شادي‌هاي عجيب و غريبش را دوست داشتيم. وقتي روز تولدش، تابلو دست مي‌گرفت و در شهر مي‌چرخيد و هديه جمع مي‌كرد، از جسارتش خوشمان مي‌آمد و نمي‌فهميديم كه چرا، با آن جسارت، به اين روز افتاده است. چرا روزهايش با هم مو نمي‌زند و فقط تقويم روي ديوار، رفتنشان را نشان مي‌دهد. چرا، اين‌قدر مبهوت و بي‌تعلق و لخت است. مي‌خنديديم و اين را هم به قصه‌هايي كه نمي‌‌دانستيم، اضافه مي‌كرديم.
بچه بوديم. كارتون‌هايمان پر بود از قهرمان‌ها يا ضد قهرمان‌هايي كه با استعدادهاي خاصشان، كسي را به دردسر مي‌انداختند يا از دردسر نجات مي‌دادند. كثيف مي‌كردند، خراب مي‌كردند، اسير مي‌كردند، درست مي‌كردند، تميز مي‌‌كردند، آزاد مي‌كردند، و اين‌ها. همه پر از «فعل» بود. پر از جست‌ و خيزهاي بي‌قيد و آزاد. پر از ماجراهايي كه هيچ روزمرگي و تكراري مقابلشان دوام نمي‌آورد. اما رابرت، هيچ استعداد عجيبي نداشت. حتي گاه و بي‌‌گاه، سكسكه هم نمي‌كرد. تنها آرزويش «نبودن» بود. «بزرگ» نبودن، «جدي» و «مسؤول» و «مجبور» نبودن. «يكنواخت» و «تكراري» و «روزمره» نبودن. و براي رسيدن به اين آرزو، فقط حافظه و خيالش را داشت، كه سوارشان شود و از بزرگسالي به قلمرو آزاد و بي‌قيد كودكي فرار كند. رابرت، بيشتر از واتو واتو و بارباپاپا و بالتازار به ما شبيه بود و اين، آن موقع لابه‌لاي شاخه‌هاي درخت آرزوها به چشم نمي‌آمد. بزرگ شده‌ايم. بي‌آن‌كه تب مالت يا سرطان بگيريم، با 32 دندان نيم بند، بزرگ شده‌ايم. مدت‌هاست كه اختيار بستني و ساندويچ و پشمك دست خودمان است، جايي كه درس مي‌خوانيم يا كار مي‌كنيم، به تميزي اتاق رابرت نيست، اما كراواتمان هم توي سوپ نمي‌رود. از آن درخت پرپشت، جز يك تنه و دو سه شاخة نازك‌تر (كه سنگيني گاه‌گاهمان را به زور تحمل مي‌كنند) چيزي نمانده است. قصه‌ها، چه خوب، چه بد، بي‌دخالت بستني يا امتحان، عمرشان به ساعت كه هيچ، به دقيقه هم نمي‌رسد. ميان اين بي‌ماجرايي، گاهي دور هم جمع مي‌شويم. قصة تازه‌اي براي تعريف كردن پيدا نمي‌كنيم. ساكت مي‌مانيم. در سكوت به قيافه‌هاي همديگر نگاه مي‌كنيم و بعد با اولين بهانه، به خاطرات كودكي‌مان هجوم مي‌بريم.


۴ نظر:

ناشناس گفت...

bahmane aziz vagheaaaan ziba bood.

mano be chand salgiyam bord .
be yade bachegihaye shirine biria...
shoma ghalame tavanaee dari behet tabrik migam

ناشناس گفت...

فریبای عزیز این نوشتار از من نیست

ME گفت...

من این رابرتو یادم نمی یاد :(
چقدر خوب بود کل بچگی های آدم یه بار مرور میشه با این متن خیلی وقت بود که خیلی از کارا و حس بچگی یادم نبود

ناشناس گفت...

:)....:(....??????