دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۷

به یاد بچگی...


دوباره فرصتی شد فایلهای دریافتی از آفلاین را چک کنم که به مجموعه ای از کارتون های قدیمی برخوردم. ساعتها لذت بردم از تمام خاطراتی که برایم زنده شد.نمی دانم زحمت جمع آوری این مجموعه را چه کسی کشیده است اما بحرحال بسیار از ایشان متشکرم.
یکی از مطالب  این مجموعه را بدون اجازه ی نویسنده میگذارم که فکر میکنم خود نویسنده نیز نیتی جز گسترش آن نداشته است.
.................................................
رابرت نماد روزمرگي‌هاي زندگي بزرگسالانه‌مان بود. ولي در روزهاي كودكي، از اين چيزها سر در نمي‌آورديم
...مي‌خنديديم

احسان لطفي

بچه بوديم. مدرسه مي‌رفتيم. ديكته مي‌نوشتيم. غلط مي‌نوشتيم. غصه را قصه مي‌نوشتيم. «ق» با آن قيافة احمق، تاق‌باز لم داده بود و ذوق مي‌كرد. «غ» پشت كرده بود به بقيه و حوصله نداشت. «غ» ، غصه داشت، ديگر اشتباه نمي‌كرديم.
بچه بوديم. زندگي پر از اتفاق‌هاي كوچك و مهم بود. برق، وسط رابين هود مي‌رفت. نصف سؤال آخر امتحان، يادمان نمي‌آمد. لباس عيدمان دير مي‌شد،‌ دكتر خر به جاي كپسول، آمپول مي‌نوشت. 6 دست پشت سر هم، مار و پله را مي‌باختيم. غصه‌دار مي‌شديم. غصه‌هايمان زياد نمي‌پاييد، غصه‌هايمان قصه داشت. مي‌ماند تا قصه به سر برسد. تا چند ساعت بعد، تا اولين بستني قيفي (كه تب مالت مي‌آورد) تا اولين ساندويچ (كه سرطان‌زا بود) تا اولين آب‌نبات شوشو (كه كرم‌هاي دندان را مار مي‌كرد) تا اولين پشمك (كه با تار عنكبوت درست مي‌شد)، تا اولين ماچ آبدار مامان (كه نمي‌گذاشت بچه‌ها بزرگ شوند) راضي كردنمان، راضي شدنمان، راحت بود و مي‌دانستيم كه وقتي بزرگ شويم، وقتي كه اختيار بستني و ساندويچ و پشمك، دست خودمان باشد. غصه‌ها عمرشان به ساعت هم نمي‌رسد.
بچه بوديم. راه‌ها معلوم بود. صبح مي‌رفتيم مدرسه و ظهر بر مي‌گشتيم. راه‌هاي زندگي هم. زندگي يك راهنماي يك خطي داشت، حرف بزرگترها را گوش كنيم تا به هر جا كه مي‌خواهيم برسيم. اما حتي به اين يك خط هم احتياجي نبود. مطمئن بوديم كه بدون اين هم، به هر جا بخواهيم مي‌رسيم. موقع آرزو كردن، نيشمان باز نمي‌شد، سرمان پايين نمي‌افتاد. با صداي بلند، آرزو مي‌كرديم. چون مي‌دانستيم برآورده مي‌شود. درخت امكانات، به تعداد آرزوهايمان، شاخه داشت و آن‌قدر مهربان بود كه مي‌گذاشت هر چقدر بخواهيم، از اين شاخه به آن شاخه بپريم. سالي 10 بار با افتخار، عطش بزرگترها براي دانستن شغل آينده‌مان را فرو مي‌نشانديم و وقتي ريز ريز مي‌خنديدند و به رخمان مي‌كشيدند كه بار قبل، چيز ديگري گفته‌ايم. عصباني مي‌شديم كه چرا بزرگي و بخشندگي درخت امكاناتمان را نمي‌بينند.
بچه بوديم، زندگي بزرگسالانه برايمان با شغل شروع مي‌شد و شغل ادامة لذت‌بخش بازي‌هاي كودكانه بود. چيزي نه زياد متفاوت با دكتربازي يا دانشمندبازي يا خلبان و پليس‌بازي. فقط كمي جدي‌تر. بسط دقيقه‌هاي موفقيت، ثانيه‌هاي ستايش، لحظه‌هاي به نتيجه رسيدن، از ازل تا ابد بي هيچ اجباري براي انجام كاري ناخوشايند، بي‌هيچ كوشش چند ماهه‌اي حتي براي به چيزي رسيدن، بي‌هيچ مسؤوليتي كه بخواهد از درجه‌هاي آزادي يكي كم كند. تقصيري نداشتيم. بالتازار را مي‌ديديم كه قدم مي‌زند و دستگيره را مي‌چرخاند و اختراع مي‌كند و دنيا بايد چقدر بي‌رحم باشد كه بين ما و بالتازار فرق بگذارد.  
بچه بوديم. درخت، سبكي‌مان را حتي روي دوردست‌ترين و نازك‌ترين شاخه‌هايش مهربانانه تاب مي‌آورد. چشم‌هايمان را مي‌بستيم. دكتر شده بوديم. آن‌قدر پول داشتيم كه مريض‌ها را مجاني خوب مي‌كرديم و سخاوتمندانه مي‌گذاشتيم دعايمان كنند. بين مريض‌ها، كارتون مي‌ديديم، اما زود حوصله مان سر مي‌رفت. مي‌پريديم روي شاخة كناري. حالا دانشمند بوديم. لواشك مي‌خورديم و پشت سر هم، كشف و اختراع مي‌كرديم. بشريت از خدماتمان جر واجر مي‌شد و نوبل بارانمان مي‌كرد. اين‌هم بس بود. كسي بايد جلوي دزدها را مي‌گرفت. كسي بايد هواپيماي روي زمين مانده را مي‌پراند. كسي بايد با عراقي‌ها مي‌جنگيد. كسي بايد ايران را تا جام جهاني مي‌برد و ما مي‌توانستيم و حاضر بوديم همة اين كارها را (هر كدام يكي دو ساعت، تا آن‌جا كه حوصله‌مان سر نرود) بهتر از همه انجام بدهيم. روزمرگي، تكرار و اجبار، معنايي نداشت. درخت بخشنده بود و مطمئن بوديم كه مي‌ماند.
بچه بوديم. غصه‌ها، قصه داشت. اگر نداشت، ما نمي‌دانستيم. بابا را مي‌ديديم كه گاهي خسته از سر كار بر مي‌گردد و حوصلة ما را ندارد. نمي‌فهميديم چرا وقتي هم پول مي‌گيرد، اين‌قدر به مردم خدمت مي‌كند. حوصله‌اش بايد سر برود. يا اگر سر مي‌رود، چرا كارش را عوض نمي‌كند؟ چرا روي درختش كمي جابه‌جا نمي‌شود؟ مامان را مي‌ديديم كه خيره به زمين، ده دقيقه دستگيرة يخچال را دستمال مي‌كشد و صداي ما را نمي‌شنود. نمي‌دانستيم چرا بعضي وقت‌ها بي‌هيچ قصه‌اي، بي‌آن‌كه با بابا دعوا كند يا غذايش بسوزد يا بافتني‌اش از ميله در بيايد، خوشحال نيست؟ چرا گاهي طوري به ما نگاه مي‌كند كه لابه‌لاي مهربانيش، حسرت مي‌ريزد؟ نمي‌دانستيم. اما مطمئن بوديم، همة غصه‌ها، قصه دارد. قصه‌هايي كه ما نمي‌دانيم. قصه‌هايي كه وقتي بزرگ شويم، اگر بخواهيم، همه به سر مي‌رسند.
بچه بوديم. مي‌خنديديم. به هر چيزي كه نمي‌فهميديم يا نمي‌دانستيم، مي‌خنديديم. به رابرت مي‌خنديديم. به اتاق كوچكش در اداره كه همة سهمش از امتداد بازي‌هاي دلپذير كودكانه بود، به راه رفتن سنگين و بي‌انگيزه‌اش كه هيچ شباهتي به جست و خيز بين شاخه‌هاي درخت آرزوها نداشت. به كراوات وارفته‌اش كه هميشه توي بشقاب سوپ فرو مي‌رفت و به صورت خالي و بي‌قيدش. وقتي روي دست‌هاي چمباتمه زدة روي ميز، فرود مي‌آمد و همان‌طور ساكن و بي‌تفاوت خيره به ديوار باقي مي‌ماند. خاطرات كودكي‌اش را، شيطنت‌ها و شادي‌هاي عجيب و غريبش را دوست داشتيم. وقتي روز تولدش، تابلو دست مي‌گرفت و در شهر مي‌چرخيد و هديه جمع مي‌كرد، از جسارتش خوشمان مي‌آمد و نمي‌فهميديم كه چرا، با آن جسارت، به اين روز افتاده است. چرا روزهايش با هم مو نمي‌زند و فقط تقويم روي ديوار، رفتنشان را نشان مي‌دهد. چرا، اين‌قدر مبهوت و بي‌تعلق و لخت است. مي‌خنديديم و اين را هم به قصه‌هايي كه نمي‌‌دانستيم، اضافه مي‌كرديم.
بچه بوديم. كارتون‌هايمان پر بود از قهرمان‌ها يا ضد قهرمان‌هايي كه با استعدادهاي خاصشان، كسي را به دردسر مي‌انداختند يا از دردسر نجات مي‌دادند. كثيف مي‌كردند، خراب مي‌كردند، اسير مي‌كردند، درست مي‌كردند، تميز مي‌‌كردند، آزاد مي‌كردند، و اين‌ها. همه پر از «فعل» بود. پر از جست‌ و خيزهاي بي‌قيد و آزاد. پر از ماجراهايي كه هيچ روزمرگي و تكراري مقابلشان دوام نمي‌آورد. اما رابرت، هيچ استعداد عجيبي نداشت. حتي گاه و بي‌‌گاه، سكسكه هم نمي‌كرد. تنها آرزويش «نبودن» بود. «بزرگ» نبودن، «جدي» و «مسؤول» و «مجبور» نبودن. «يكنواخت» و «تكراري» و «روزمره» نبودن. و براي رسيدن به اين آرزو، فقط حافظه و خيالش را داشت، كه سوارشان شود و از بزرگسالي به قلمرو آزاد و بي‌قيد كودكي فرار كند. رابرت، بيشتر از واتو واتو و بارباپاپا و بالتازار به ما شبيه بود و اين، آن موقع لابه‌لاي شاخه‌هاي درخت آرزوها به چشم نمي‌آمد. بزرگ شده‌ايم. بي‌آن‌كه تب مالت يا سرطان بگيريم، با 32 دندان نيم بند، بزرگ شده‌ايم. مدت‌هاست كه اختيار بستني و ساندويچ و پشمك دست خودمان است، جايي كه درس مي‌خوانيم يا كار مي‌كنيم، به تميزي اتاق رابرت نيست، اما كراواتمان هم توي سوپ نمي‌رود. از آن درخت پرپشت، جز يك تنه و دو سه شاخة نازك‌تر (كه سنگيني گاه‌گاهمان را به زور تحمل مي‌كنند) چيزي نمانده است. قصه‌ها، چه خوب، چه بد، بي‌دخالت بستني يا امتحان، عمرشان به ساعت كه هيچ، به دقيقه هم نمي‌رسد. ميان اين بي‌ماجرايي، گاهي دور هم جمع مي‌شويم. قصة تازه‌اي براي تعريف كردن پيدا نمي‌كنيم. ساكت مي‌مانيم. در سكوت به قيافه‌هاي همديگر نگاه مي‌كنيم و بعد با اولين بهانه، به خاطرات كودكي‌مان هجوم مي‌بريم.


دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۷

نگاهی متفاوت بر جشنواره ((زجرواره))

هنر " نه " گفتن !

از : ایراندخت دل آگاه 

هرساله درست در نیمه زمستانی که از سی سال پیش آغاز شد و بیداران و هشیاران ، به حق بر آن نام " دهه زجر " نهادند ، میلیاردها تومان پول بی زبان این مردم گرفتار و در بند روضه خوان ها ، به تالاب فریبکاری می ریزد . 
میلیاردها تومانی که هزینه می شود تا مردم برای برپا شدن خیمه سیاهی و تاریکی جشن بگیرند و پایکوبی کنند و از یاد ببرند که در پس این خیمه قرون وسطایی " روز " مدت هاست که گسترده شده و مردم جهان در کار توسعه و پیشرفت اند . 
آری میلیاردها هزینه می شود تا مردم ندانند " نه وقت خواب است " ! 
یکی از ترفندهای همیشگی این رژیم تباهی گستر ، به راه انداختن خیمه شب بازی هایی تحت عنوان " جشنواره " است . جشنواره هایی که به راستی زیبنده نام " زجر واره " اند . سد البته هم مهمترین شان همین " زجرواره فیلم " است . مراسمی که بودجه ای میلیاردی را به خود اختصاص می دهد که جهانیان نپندارند ، " حوزوی " ها و " حوزوی اندیشان " از هنر هفتم بی بهره اند و چیزی در باره هنرهای مدرن سرشان نمی شود . 
این است که با بودجه های کلان ، فیلم می سازند و با بوق و کرنا به معرض نمایش می گذارند . 
کوتاه سخن این که نویسنده این نوشته هم یکی از بینندگان دو تا از فیلم های بخش " مسابقه " بود ؛ و اگر نبود گلایه های کسی مانند " عزت الله انتظامی " هرگز دست به نوشتن نمی برد . چرا که حضور در سالن های سینمای رژیمی که کودکان اش شب را در خیابان به سر می برند ، و مردان اش خوراک را در میان سطل های زباله شهرداری جست و جو می کنند و زنان اش در جایی دیگر ( ! ) اصلا موجب سربلندی نیست ؛ و اگر پاره ای ضرورت های " ناگفتنی " نبود ، نه تنها نمی بایست رفت که نمی بایست درباره اش سخن گفت . ولی از یاد نبریم که اماکنی چون لابی سینماها می تواند محل امنی باشد برای رد و بدل کردن اوراق نباید ( ! ) و سخنان در گوشی ! همان سخنانی که برایش میلیون ها دلار خرج کرده اند تا " شنود " شوند و از این رو ، نمی توان در تلفن ها گفت !
به هر روی ، دیدن این فیلم ها هم خالی از سود نبود . چرا که می شود درباره سخنان کسانی چون آقای " امیر انتظامی " - که عمری را در راه " اعتلای سینمای حکومت اسلامی " ( ! ) کوشیده اند – به داوری درست نشست و از سوی دیگر دید که کار " هنر اسلامی " به کجاها کشیده شده است و آیا پس از سی سال می توان ذره ای به هنرمند " مردمی " امید بست ؟ 
این هنرمند " اسلام پناه " سخت رنجیده است از دست اندرکاران سینمایی وزارت ارشاد که چرا " تحسین و ستایش " اش را ملاخور کرده اند ! بماند که سی سال است از گذر بازیگری برای رژیمی ننگ آور جایزه ها برده اند و در مثلا فستیوال ها و سمینارها و گردهمایی ها ی حکومتی ( ! ) هم تحسین شده اند . 
مگر بنا بود ، ملاخور نشود ؟ یکی نیست به این هنرمندان بگوید سی سال است ذهن این مردم ملاخور شده ، آن هم توسط کسانی چون شما که خواسته و ناخواسته " عمله ظلم " بوده اید ! 
گلایه چرا ؟ از کی و از چی ؟ از همانانی که مویتان را در آسیاب شان سپید کرده اید ؟ هنر که آهنگری و خیاطی و آرایشگری نیست که بفرمایید هر چه کردیم و هر چه شد برای مردم بود . هنر مهمترین ابزار در اختیار حکومت هاست . و وای بر هنرمندی که در خدمت حکومتی ستمگر باشد ! چرا که هنر دقیقا و از نزدیک با ذهن و اندیشه آدمیان پیوند دارد ؛ آن هم پیوندی ریشه دار . هنر نسل امروز را به حرکت می کشاند یا از جنبش وامی دارد و ذهن نسل های آینده را می سازد . 
بگذریم . 
خوبست پیش از پرداختن به سخنان این " بازیگر حکومت اسلامی " ، به نکاتی چند هم اشاره شود. از جمله این که مانند هر سال ، بلیط ها را به رایگان به نورچشمی ها – گیریم نورچشمی های درجه دو - واگذار کرده اند . هم آنانی که " یقه پیراهنشان را مدل " ولایتی " می نامند و همسران مکرمه شان ، زیر چادر سیاه ، روسری گل منگلی به سر می کنند و صد البته برای آن که از قافله مدل های " فشن " غربی عقب نمانند ، کفش پاشنه بلند هم می پوشند .
با این همه وقتی وارد سالن نمایش سینما می شوی و فیلم آغاز می شود ، آه از نهادت بر می خیزد . چرا که نیمی از صندلی ها خالی است و تا پایان فیلم هم خالی می ماند و تو دلت می گیرد وقتی می دانی جوانان رشید ایرانی ؛ سر کوچه ها بیکار ایستاده اند و سیگار دود می کنند و از این تفریح حداقلی هم محروم اند . زیرا بلیط ها نه تنها به دستشان نمی رسد که اگر هم در دکه ها عرضه شود ، خارج از توان خرید آن هاست . آخر بلیط های " زجرواره " که یک قران و دو زار نیست . چهار هزار تومان است ، چهار هزار تومان ! 
آری این تازه آغاز ماجراست . چرا که خود فیلم ها ، حدیث دیگری دارد . 
این نویسنده از قضای روزگار یکی از فیلم هایی را که دید با بازیگری همین هنرمند اسلام پناه – آقای انتظامی – بود . همان که نام " زاد بوم " را یدک می کشید . فیلمی صد در صد تبلیغاتی – صد البته در جهت خواست رژیم – و صد در صد گیشه ای . " تبلیغاتی " از آن رو که شعار اصلی اش قانع کردن و کشاندن خود تبعیدی های ایران دوست و ایرانیان گریخته از چنگ روضه خوان ها ، به میهن بود و صد در صد " گیشه ای " ، چون با به کار گیری بازیگرانی چون همین آقای انتظامی و بهرام رادان دیدن فیلم توجیه پذیر شود . ناگفته نماند که دخترکی آلمانی هم که می توانست بی حجاب پیش روی تماشاچی ایرانی لبخند بزند و کرشمه بیاید ، ابزار دیگر گیشه ای ساختن این فیلم است . 
فیلم البته آراسته است به نماهای – لوکیشن ها – فرنگی ؛ که جوانانی که قرار است بعدا پس از اکران عمومی فیلم در صف سینما بایستند ، بیشتر مشتاق شوند و در پایان فیلم هم خیلی خود را زیان دیده نپندارند . چون نماها از کشور آلمان و زنان بی حجاب اش است و نمایهای هم از شیخ نشین " دوبی " و آسمانخراش ها و اتومبیل های آنچنانی اش . 
من هنوز نمی دانم کسانی چون همین آقای انتظامی که در این فیلم فقط چند صحنه ظاهر شده که میزان فروش را بالا ببرد ، چرا از دست اندرکاران سینمایی این رژیم گلایه دارد ؟ کل این فیلم ها چه دارند و چه به مردم می دهند که چند صحنه شان بدهد و ستایش ها برانگیزد ؟ آیا این هنرمندان زیادی مردمی ( ! ) نمی بینند تصویر زنان در این فیلم ها هنوز هم تصویری سخت ارتجاعی است ؟ آیا در همین فیلم ، باز هم همان زن شاغلی را نمی بینند که با شغل اش کانون خانواده را آسیب رسانده یا آن زنی را که صیغه مردی شده تا آشیانه او را از هم بپاشد یا آن دخترک دردانه ای که چون از شوهر بچه سال اش خیانت دیده ، می رود تا نوزادش را سقط کند و از این دست . 
مردان فیلم چطور ؟ چگونه است که فقط همان مردی که در زمان انقلاب پیش روی پدرش ایستاده – پدری که سرهنگ ارتش شاهنشاهی بوده - و از خمینی دفاع کرده و پس از آن بسیجی شده و به جبهه رفته و عکس های یادگاری گرفته و بعد هم به سیاست آلوده شده ، آگاه ترین و دلسوزترین و ... و ... مرد ایرانی تصویر می شود ؟ همان تصویر " اصلاح طلبان " ! 
البته نه جای گلایه و شگفتی ، که هر چه باشد " زجرواره " است و باید تاب آورد آنچه را هنرمندان و هنرپروران اسلامی به خوردمان می دهند . همچنان که در فیلم " موش " ؛ با هنرمندی " آتیلا پسیانی " هم خون خوردیم و نصفه ونیمه فیلم ، غرولند کنان سالن را ترک گفتیم . این یکی که دیگر " شاهکار " بود . ماجرای ویرانگری های آمریکاییان در عراق و مردم ستم دیده در کشور به زور دموکراسی شده همسایه ! 
وای برملت گرسنه ای که درآمد سرشار نفت اش برای چنین فیلم هایی هزینه می شود . هنگام تماشای فیلم که با داستان یک خودروی بمب گذاری شده در یکی از خیابان های بغداد آغاز می شود و سپس پای فرمانده آمریکایی ( آتیلا خانپسیانی ) به میان می آید که دستور بازداشت و شکنجه و اعدام رذیلانه عراقیان بیچاره را در زندان ها می دهد ، دنبال می گردد ، با خود می گفتم به راستی قیمت یک انسان چقدر است ؟ آیا همین " آتیلا پسیانی" نمی توانست به پذیرش این نقش پاسخ منفی بدهد ؟ 
من از حضور آمریکاییان در عراق یا هر کشور دیگر دفاع نمی کنم . اصلا چیززیادی از این حضور و ضرورت های آن نمی دانم که بتوانم به درستی داوری کنم . ولی از بازداشت و آزار و شکنجه مردم خودمان بسیار می دانم ! در جایی که مردم ما در زندان ها به وحشیانه ترین مجازات گرفتارند ، ما چه نیازی داریم زندان های عراق و بیرحمی های سربازان یک کشور دیگر را تصویر کنیم ؟ تازه با این فرض که همه آنچه در بوق های تبلیغاتی این رژیم فساد گستردمیده می شود درست باشد . آیا کسانی که خود را " هنرمند مردمی " می نامند نباید پس از سی سال مرگ و ننگ و بدنامی ، یکبار برای همیشه پیش روی این گونه تبلیغات قد علم کنند و " نه " بگویند ؟ همان کاری که تنی چند از بینندگان این فیلم - از جمله همین نویسنده - انجام داد و در همان پانزده بیست دقیقه نخست فیلم سالن را ترک کرد ؟ این را که می شود انجام داد ! 
سینما و به طور کل هنر و همه آنچه یک رژیم دیکتاتوری خونریز به آن می پردازد نمی تواند جز همین باشد ، ولی آیا ما مردمی که زیر چرخ دنده ستمگری ها مانده ایم ، هنر " نه گفتن " را هم نداریم ؟ همان کاری که در هنگامه انتخابات هم باید انجام داد و پای صندوق ها نرفت ! این کارها که از ما ساخته است ! 
" تحریم " تنها راه به زیر کشاندن این رژیم است . رفتاری که باید از درون صورت گیرد . ما باید به هر آنچه روضه خوان های با عمامه و بی عمامه می کوشند به خورد روحمان دهند ، نه بگوییم . برای رهایی چاره ای نیست ، یک جا باید ایستاد ! 


چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۷

سادگی

وقتی چیزی را گم میکنیم سادترین اتفاقها میتواند پاسخ ما باشد.
بچه ای را دیدم که پس از چند بار تلاش بیهوده برای بالا کشیدن مخاط بینی از آستینش استفاده کرد.

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

بی سانسور

یک روزی دوست داشتم یک آزمایشگاه داشتم با تمام امکانات تا بتوانم تمام وقتم را مطالعه و تحقیق کنم.یک روزی دوست داشتم روی طرحهایم آنقدر کار کنم تا بتوانم جایزه نوبل را بگیرم.یک روزی دوست داشتم یک لباس غواصی بگیرم و ساعتها زیر آب بی آنکه مزاحم باشم ناظر باشم بی نظر.یک روزی دوست داشتم....
من یک انسانم با همه ی آرزوهایم , غرایزم , آرمانهایم , ایدئالهایم.من حتی میتوانم روزی یک انسان را بکشم یا یک جاندار.
من هم یک انسانم که گاهی متنفر میشوم , خشمگین , غمگین , شاد ...
من هم گاهی دوست دارم بهترین شرایط مالی را داشته باشم.قدرت , شهرت و همه ی آنچه را که یک انسان میتواند بخواهد.
دوست داشتم میتوانستم خود را بفریبم.نه فریب نه , چرا که شاید آنچه را که من فریب میدانم حقیقتی درست باشد.
کم کم همه چیز رنگ میبازد به هر آنچه که دست میزنی پودر میشود.
روزی اصولی را برای خود ساختم که اگر آنها تمام سهم های به ظاهر شاد زندگیم را بگیرند باکی نیست.
همیشه حتی اگر در نهایت دقت هم باشیم خود را میپیچانیم در ورای همه ی این پیچشها اصولهایی هستند که هیچ گاه تغییر نمیکند.اصولهایی که به ما میفهمانند چه میخواهیم.
شاید دیدن راه رفتن یک سرگین غلطان آنقدر مرا شاد کند که داشتن بهترین امکانات نه.
شاید باید تمام تخصصهایم را کنار گذارم شاید از خانواده جدا شوم شاید داخل یک رستوران کار بگیرم شاید به صلیب سرخ یا امداد گران بدون مرز بپیوندم.حتی از اینکه احساس کنم میخواهم مفید باشم حالم بهم میخورد.حتی رضایت نیز حالم را بهم میزند.از اینکه دارم رها میشوم احساس خوبی دارم و از اینکه احساس خوبی داشته باشم حالم بهم میخورد.
شاید زیاد خوابیده ام یا نخوابیده ام , شاید غذا زیاد خورده ام یا شاید نخورده ام , شاید غمگین هستم شاید شاد , شاد خسته. اندیشه هایی هست که با تمام احوالاتم تغییر نمیکنند و میدانم کدام موسیقی ترنم مرا, تنها مرا مینوازد.
هنوز میبایست رنگ ببازند و رنگ ببازم. هنوز میبایست یاد بگیرم که بی واژه معنا باشم.هنوز میبایست یاد بگیرم .هنوز بی آنکه باشم میگویم.هنوزبیش از آنچه را که باید , برای از دست دادن دارم.

سوالی از خود

مدتی پیش از چند نفر پرسیدم که اگر شخصی را دوست داشته باشند و آن شخص در رابطه با شخص سومی دچار خطایی شود که قطعیت آن معلوم و واضح باشد چگونه برخورد میکنند؟ ویا واکنششان چگونه خواهد بود؟ با این توضیح که شخص سوم غریبه یا نا آشناست.
این سوال فرض محال نیست بلکه دائما در حال اتفاق افتادن است.
پاسخی که کم و بیش  از همه ی آنها شنیدم در این حدود خلاصه میشد که واکنششان به مقدار دوست داشتنشان بستگی دارد.
اگر شما در برابر آن قرار بگیرید چه پاسخی به خود میدهید؟

تلاشی برای بازنگری

برای چشمی که نمی بیند فرقی بین نگاهها نیست برای گوشی که نمی شنود فرقی بین صداها نیست و ........
داخل فیلمی به اسم heat یک صحنه هست که شهر نیویورک را از دور نشان میدهد بعد کم کم  دوربین نزدیک میشه آنقدر نزدیک که گوشه ی یک کوچه ی تاریک  تمام کادر دوربین را پر میکند در آنجا اتفاقی در حال به وقوع پیوستن است.
وقتی نزدیک شوی  متوجه میشی در هر گوشه ی دنیا , در این نزدیکی , شاید چند متر آنسوتر یا شاید زیر پاهایمان اتفاقی دارد می افتد.
تولد , زندگی , پدر , مادر , دوست , خانواده ,عشق , ازدواج , فرزند , تعهد , کار , جامعه , فقر .... و مرگ . اینها همه کلماتی هستند که بارها و بارها شنیده ایم معنایش را میدانیم  یا حداقل ادعا میکنیم که میدانیم.  برای همه یشان چارچوبهایی داریم و فکر میکنیم این شناخت کمک میکند که در مواجهه با آنها هراسان یا شگفت زده نشویم.
تنها کافیه یک دوربین یک اتفاق را بزرگ جلوی چشمانمان قرار دهد آنوقت همه میگوییم  وای... مگر میشه؟
حتما باید یک دوربین زندگیمان را به ما نشان دهد تا بعد بگوییم  وای ..اون کجا بود که من ندیدم؟
آری ما به غیر از آنچه را که میخواهیم  دگر را نمیبینیم , نمیشنویم , لمس نمیکنیم , نمیچشیم , نمیبوییم و در انتها نمیفهمیم.
اگر کسی بارها برایمان صحبت کند گویی که نشنیدیم کافیست آنرا ضبط کند و به ما دهد.
اگر کسی بزرگترین گذشتها و لطفها را در حقمان کند نمیبینیم کافیست به ما بگوید دوستت دارم.
انسانهای کد گذاری شده ,علامت گذاری شده , تیپها.
خوب من الان جزو کدام تیپ به حساب میام؟؟ وبلاگ نویس از همه جا بی خبر..یا وبلاگ نویس پای گود نشسته میگه لنگش کن.شاید هم گرسنگی نکشیدم تا این حرفها از یادم برود.حرف شما صحیح  آیا حرف من نا صحیح؟
حتما باید فلان خواننده ی مورد علاقه یمان برای کاهش مثلا فقر کنسرت بذاره تا یادمان بیاد که .....
صحبت  سر کور بودن و کر بودنمان  برای فهمیدن دروغین و غیر واقعی بودن همه ی آن ارزشها,خویها,زیباها و اهدافیست که ما را از زندگی واقعی جدا کرده اند.
شاید بهتر باشد حداقل اندکی حواسمان را بدون پیش فرض رها کنیم تا بفهمیم که چه مقدار در توهم زندگی میکنیم.
.................................
خود سانسوری داره خفم میکنه.