یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷

بازنگری


ممکنه شما هر کسی با هر نقطه نظر یا دیدگاهی باشید.میتوانید یک کشاورز ,کارگر,کارمند,وکیل ,نظامی ویا سیاستمدار باشید . اما نمی توانید گروهی را عام و گروهی را روشنفکر خطاب کنید. تنها کافیست دقیق به خودتان نگاه کنید. 
اگر برای شما گروهی بنام عوام وجود دارند که چارچوبهای زندگیشان سادست واین شانس را نداشتند که بتوانند گونه ای دیگر باشند باید بگویم عزیز خطا رفتید. 

میدانم که حس انسان دوستیتان بیدار شده است.اگر رفتید پرچم عشق , فداکاری و صلح دستتان گرفتید سپس احساس آرامش کردید باید بگویم عزیز خطا رفتید. 

اگر جای پاهایتان را روی سرهایشان , عشق را درون قلبهایشان , فداکاری را میان دستانشان و صلح را لابلای همزیستیشان ندیدید باید بگویم عزیز خطا رفتید. 

آره عزیز..... خطا رفتیم. 

یاد مردهایی می افتم که بوی روشنفکری به مشامشان خورده و پشت سر هم تکرار میکنند ((من همسرم را از هر نظر آزاد گذاشتم)) و فکر میکنند از حقشان گذشت کردند. 

آره عزیز اگر سهم اضافه ای توی دستات احساس میکنی بدان جایی اشتباهی شده , بدان عدالت طبیعت کوراست و به همه یک جور نمی بخشد. 

اگر خودت را جزو دسته خاصی میدانی بدان قبل از اینکه بخواهی صفتی بدوش کشی ؛ بدهکاری و انسان بدهکار اگر پرداخت ؛ فداکاری و یا بخشش نکرده.

..............................................

همه انسانها به یک مشکل یک جور واکنش نشان نمی دهند.واکنش من به مشکلاتی که درون جامعه میدیدم وبلاگ بود.این شد که شروع کردم و چون مشکل را در نادانستگی میدانستم تصمیم گرفتم بر این موضوع تکیه کنم.

مدتی پیش در یک برنامه علمی نکته ای گفته شد که بیانش به شفاف شدن کلامم کمک میکند.

جالبه که انسانهای نخستین نمی توانستند بدوند و این بخاطر ضعف مغزی یا مشکل جسمی نبوده است بلکه دلیلش بلد نبودن این مهارت بوده. یعنی اگریک نوزاد را در مکانی دور از تمدن گذرایم و فرض کنیم که زنده میماند پس از طی مراحل رشد تقریبا تفاوتی با انسان نخستین نخواهد داشت.(مگر از نظر زیبایی و آموزش پذیری)

تصور کنید درون یک خانواده با نظام ارزشهای چنان و سیستم آموزشی چنین نتیجه نوجوان یا جوانی میشود شبیه من که پس از سالها هنوز به پاکسازی ذهنی مشغولم.

خلاصه شروع کردم اما هر بار میخواستم بنویسم دیالوگ به مونولوگ ؛ کلام به فریاد و ناظر به نظر تبدیل میشد.زمانی هوشیار میشدم که کار از کار گذشته و پرچم انسان دوستی درون دستهایم زار میزد و لایق همان میشدم که گفتم.

مدتها گذشت تازه فهمیدم که میبایست یاد میگرفتم تا یاد دهم ؛ میشنیدم تا بگویم ؛ میخواندم تا خوانده شوم......

آره مشکل جامعه ما ؛ درد مشترک ما ؛ نادانستگیه

متاسفانه کسانی که توانایی و شرایطی داشتند آنقدر مراقبه نداشتند تا متوجه شوند آنچه که توزیع میکنند آب ماندست و گروهی که بزاعتی در بخت نداشتند به گروه اول اعتماد کردند و نوشیدند.نتیجه یک جامعه مسمومه که مزه آب جاری و شیرین را فراموش کرده و به غیراز آنچه که تا کنون خورده به هیچ طعم دیگر اطمینان ندارد.

می بایست به این جامعه بیمار اطمینان کنیم و پیش از آنکه دستمان را بسویش دراز کنیم از روی بام پایین بیاییم

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

دیدگاه

چند سال از اولین مطلبی که در وبلاگم نوشتم میگذرد. در تمام این مدت بارها تصمیم گرفتم  وبلاگم را به روز کنم اما به دلایل مختلف نشد

زندگی به اندازه کافی چالش زا هست چه برسد به اینکه در ایران متولد شده و در آن زندگی کنی. سالهای زیادی از زندگیت میگذرد بعد متوجه میشوی که بیشتر آن به حاشیه ها گذشته ؛ حاشیه هایی که اصل و اصل هایی که حاشیه شدند در این موقع فقط یک چیز تو را آرام میکند اینکه راه دومی وجود نداشته است

از زندگیم شکایتی ندارم شغلم هم راستا با علایقمه؛ هر وقت دوست دارم کار میکنم,خانواده خوب ,دوستان خوب..... اگر چه گاه گاهی میروید قارچهای غربت,که آنهم با یک شعر؛ یک موسیقی ویا چند ساعت دلسوزی برای خودم حل میشود.نه نه واقعا شکایتی ندارم که اگر این طور باشد گویی به تعداد زیادی از انسانها توهین کردم

میخواهم که حاشیه های اصل نما را دور بریزم و اصل ها را از صنوق کهنه پدربزرگها و مادر بزرگها بیرون بیارم اصل هایی که تمامشان از جنس درد مشترک هستند

صحبت از اون منه نویسنده نیست که خوشبختی برایش ابعاد ساده ای دارد و حاضراست تمام علوم دنیا را زیر و رو کند تا بفهمد چند میلیارد سال پیش چطور شد که اینطور شد و چطور باید باشد که چند میلیارد سال دیگر آنطور شود. صحبت بودن یا نبودن نیست صحبت سر عدالته که طبیعت به آن فقط به دید یک چرخه زیستی نگاه میکند

صبحت سر دغدغه های  این منه نویسندست که هر روز با آنها زندگی میکند. صحبت سر دردهای مشترکه