گاهی هیچ چیز به اندازه ی یک شعر انسان را آرام نمیکند.
غزل نویی از محمد علی بهمنی در کتاب شاعر شنیدنیست
.......................................................
خورشیدم و شهاب قبولم نمیکند سیمرغم و عقاب قبولم نمیکند
عریانترم ز شیشه و مطلوب سنگسار این شهر بی نقاب قبولم نمیکند
ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت عکسی شدم که قاب قبولم نمیکند
این چندمین شب است که بیدار مانده ام آنگونه ام که خواب قبولم نمیکند
بی تاب از تو گفتنم-آوخ که قرنهاست آن لحظه های ناب قبولم نمیکند
گفتم که با خیال دلی خوش کنم ولی با این عطش سراب قبولم نمیکند
بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام حق دارد آفتاب قبولم نمیکند
۱ نظر:
این شعر چقدر به درد این روزهای من می خوره مخصوصا اینجا که میگه گفتم که با خیالی دل خوش کنم ولی با این عطش سراب قبولم نمی کند البته اگه معنی شعرو درست گرفته باشم
ارسال یک نظر